خدا
شکوفه باران
برای خود عالمی داشتم
دورتر از ستاره های دور دست
که کسی بدان راه نداشت
و ناگهان تو را در روح خود احساس کردم
و درهای بسته روح من را گشودی
در هر کلام تو
صدای لغزیدن بهار را
روی تن سرد و یخ زده دشت زمستانی جان من
میشنیدم.
بهار من شدی.
همه وجودم را شکوفه باران کردی
جانم را تابستان رنگارنگ شدی
میوه دادی، میوهی عشق، شیرین و خوش رنگ
حتی آن زمان که هفت رنگ پاییز، بر هستیام رنگ فراق میپاشید
و زمستان سیاه نبودنت تیشه بر کوهستان سفید جانم میزد
باز هم یاد تو و نام تو مرا گرم میکرد.
آری محبوب من
آن روز که به کلبه دلم پا گذاشتی
در باورم نمی گنجید روزی تو را در خلوت دلم بپذیرم
شاید تو نیز بیگانهای بودی که آمده بودی تا بروی
ولی نه، تو را ورای تمام آرزوهایم دیدم
جاری شدی، آمدی و ماندگار شدی
به ماندگاری خورشید بر تن زمین
و حالا هر روز که بیدار می شوم
تو در قلب من طلوع میکنی
و آن لحظه که به خواب میروم
نام و عشق تو، همه وجودم را لبریز میکند
با چشمان عاشق تو
مرا به الماس ستارهها چه نیاز؟
و با شکوفه روی تو
مرا به گل هزار برگ چه کار؟
خدا
رقص سپند
امروز در یکی از تقاطعها خانمی را دیدم که سپند دود میکرد و از این راه ارتزاق میکرد. او مشتی سپند را بر میداشت و بر روی آتش میریخت و من غرق در آن بودم که چگونه دانههای سپند اندکی تحمل میکنند و ناگاه بر هوا میجهند و چند باری از این سوی به آن سوی میپرند و بر آتش میرقصند و آخر کار تن به سوختن میدهند و جز خاکستر و دود از آنان بر جای نمیماند.
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود بفدا چنین شود مرد برای چون تویی
و به آن میاندیشم که در آتش عشق تو من همان دانه کوچک سپندم. بی قرار و ناآرام میسوزم و جان نثار عشق تو میسازم.
جان را سپند ساز و بر آتش نثار شو
با دل قرار عشق ده و بیقرار شو
خدا
بر اوراق قلب
میخواهم امروز با دست دل بر اوراق قلبت سخنی را بنگارم. میخواهم با زبان جان سخنی را بر گوش هستیات نجوا کنم. سخنی که از قلب برخاسته است و میخواهم که بر جان بنشانم. سخنی که از عمق وجودم بر می خیزد و میدانم که تا منتهای هستی تو پیش خواهد رفت.
گوش کن این صدای قلب من است که میگوید:
عشق زیبای من؛ خورشید زندگی من؛ تو تنها کسی هستی که بر جانم نشستی، تنها سنگ صبور من، تنها صندوقچه اسرار من و تنها صیاد دل من. تو تنها کسی هستی که من به او گفتهام دوستت دارم و تا ابد دوستت خواهم داشت و تنها کسی میمانی که به او از عشق گفتهام و خواهم گفت و برایش از عشق خواهم سرود.
تو نزدیک ترین کس به من و آرام جان و وجودم هستی. تپش قلبت را در قلب خود احساس میکنم و عشقی به پهنا و بزرگی گیتی و بلکه فراتر از آن نسبت به تو دارم.
محبوب من بدان که تا جانم در بدنم است و تا قلبم میتپد دوستت دارم و عشق در دلم فزونی میگیرد.